فقط خدا

....

پشت هر کوه بلند، سبزه زاري است پر از ياد خدا 
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست، خدا هست!
و چرا غصه؟!چرا؟

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1398برچسب:,ساعت 15:53 توسط 110| |

 الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
 
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
 
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
 
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
 
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
 
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
 
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
 
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
 
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
 
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
 
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
 
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
 
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
 
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
 
بلند بلند گریه کرد وگفت:
 
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
 
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
 
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
 
 فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
 
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
 
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
 
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
 
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
 
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
 
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
 
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
 
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند

 تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
 
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
 
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
 

اگه حال کردی1صلوات بفرس

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:59 توسط 110| |

 قرآن!

 
من شرمنده ام، اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هروقت در کوچه مان نوایت بلند میشود؛ همه از هم می پرسند:
 
 
چه کسی مرده است؟!
عکس های زیبا از قرآن کریم
نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:45 توسط 110| |

 

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:42 توسط 110| |

 وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی‌توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد 
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است 
مثل تنها مردن
دکتر علی شریعتی

پرونده:Ali-shariati.jpg

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:33 توسط 110| |

 ای شیعه فهمیدی چرا قبر فاطمه(س) نهان است...



این نبش قبر،عقده ی دیرینه ی ماست

این ها گواه جنگ علیه خود خداست

واهبیان پست! چرا بس نمی کنید

اندازه ی خصومت یک قوم تا کجاست؟

گیرم که نبش قبر کنیدش چه فایده؟

دیگر مزار ابن عَدی در قلوب ماست

یک عده آمدند پی نبش قبر"، آه"

این حرفها چقدر برای من آشناست

تاریخ چند صفحه ورق خورد تا رسید

آنجا که دور قبر غریبی سر و صداست...

تا نبش قبر فاطمه راهی نداشتند

دیدند ذوالفقار به دستان مرتضی ست

ذهنم دوباره رفت به جایی شبیه این

حرف مدینه نیست دگر حرف کربلاست...

ده نیزه دار دور و بر قبر کوچکی

حلقه زدند...لشگر دشمن چه بی حیاست

حالا رباب مانده و یک شیر خواره که

مثل سر حسین سرش روی نیزه هاست...

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:30 توسط 110| |

 قرآن!


من شرمنده ام، اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هروقت در کوچه مان نوایت بلند میشود؛ همه از هم می پرسند:


چه کسی مرده است؟!

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:29 توسط 110| |

 مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .


زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره
۹۰۰ گرم بود.

او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 
۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .

.

    


نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:24 توسط 110| |

من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم...


همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد،


می آید سراغت...


من همانی ام که همیشه دعاهای بی پایان دارد و چشم


هایش را می بندد و می گوید من این حرف ها سرم نمی

شود


باید دعایم را مستجاب کنی...


همانی که گاهی لج می کند و گاهی قهر


همانی که بعضی وقت ها میشکند دل دیگران را


نه از سر لذت ، بلکه دیدن حقیقت وادارم میکند


دوری کنم از حرف های نسنجیده که عمقشان تاگلوست


که البته مسببش هم عده یی بدن پرست بودن


باگفتار سخیفشان باورهایم راشکستند


و باعث شدند باترس گام بردارم...


گاهی بد جنس می شود و البته گاهی هم خود خواه


حالا یادت آمد من کی هستم ؟


باز هم آمدم پیشت با یک دل پرآرزو ،


خسته از همه اتفاق های بد دنیا ، از این


همه تنهایی و از این همه دلواپسی


کمک کن تا قوی باشم و محکم و صبور ،


کمک کن تا دوست بدارم همه را تا


بتوانم زندگی کنم  و زندگی ببخشم ...


کمک کن نشکنم دلی را ، راه را نشانم بده


به روح و قلبم آرامش عطاکن


کسی که سهم من نیست را سرراهم قرار نده



تکیه گاهم باش.

 

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط 110| |

 

نیایش های دکترعلی شریعتی:

خدایا

 خدایا : رحمتی کن تا ایمان ..... نام و نان برایم نیاورد.قوتم بخش تا نانم را ،و حتی نامم را در خطر

ایمانم افکنم ،تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند ......نه آنها که پول دین

می گیرند و برای دنیا کار می کنند.

نوشته شده در سه شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط 110| |

 


دل آدما...

دل آدما به اندازه حرفاشون بزرگ نيست!

 

ولي حرفي که از ته دل باشه مي تونه آدم بزرگي بسازه.

 

سعي کن هيچ وقت عشق رو گدايي نکني،

چون هيچ وقت به گدا چيز با ارزشي نمي دن...

.

.

دلتنگی های آدمی

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند،

رويا هايش را آسمان پرستاره نادیده می گيرد،

و هر دانه برفی به اشکی نريخته می ماند.

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است،

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های برزبان نیامده،

در این سکوت حقیقت ما نهفته است،

حقیقت تو و من...

.

.

.

 

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 23:27 توسط 110| |

 دخترکوچولو....

 

 

دختر کوچولویی بود با مادر و پدرش، 

مدتی بعد یه پسر به جمع خانواده اضافه شد.

چند روز که از تولد نوزاد گذشت،

دخترک به مامان و باباش اصرار کرد که اونو با نوزاد تنها بذارن.

اما مامان و باباش می‌ترسیدن که دخترشون حسودی کنه و بلایی 

سر داداشش بیاره. دخترک اونقدر اصرار کرد که اونا تصمیم 

گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.


دخترکوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد و گفت : 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟

آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟
 

منبع:فقط خدا
نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط 110| |


آخرين مطالب
» گفتگو با خدا......____________حتما بخونش باور کن ضررنمی کنی>
» قرآن
» صداقت.....
» حرفای دل.
» دخترکوچولو...........

Design By : RoozGozar.com